گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا


بندهٔ سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟

بس که کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت


بعد از این بر گریهٔ خود خنده می آید مرا

بستهٔ زلف پری رویان شدن از عقل نیست


لیک من دیوانه ام، زنجیر می باید مرا

وعدهٔ وصل تو داد اندکی تسکین دل


تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا

وه! که خواهد شد، هلالی خانهٔ عمرم خراب


جان غم فرسوده من چند از غم بفرساید مرا؟